او را در هشتمین روز آذر 1378، به خاک سپردیم و من میدانستم دائرةالمعارف زندگی روزمره مردم تهران را داریم در خاک میگذاریم. روانت شاد، استاد عزیزم جعفر شهری، با آثاری که از خود به جا گذاشتی و هرچه ایام بر آثار تو بگذرد، گرانسنگیاش آشکارتر میشود. روحت شاد و مزارت آباد و یادت بخیر.
مردی سربههوا و «دم دمی مزاج» و پابندنشو به یک مکان و شغل و همسر و زنی به غایت پاک و مطهر و سختکوش و عفیف و پاکدامن و خانوادهدوست.
زندگی جعفر شهری، در همان سن طفولیت با آوارگی آغاز شد و ابتدا پدرش رحل اقامت در شهر مقدس مشهد افکند و به همراه همسر و دو فرزندش ـ حسن و جعفر ـ پا به این شهر، میگذارد که کوچکترین آشنا و آشنایی در آن و با آن داشت و پس از چندی در شهر غربت، زنِ بیپناه را با دو فرزند خردسال، در مشهد رها کرد و به دنبال دلخوشیهای خودش رفت و با فرارسیدن زمستان طاقتسوز آن روزگاران مشهد، این مادر بود که باید دو طفل خردسالش را به دندان میکشید و به این و آن سو میرفت. نه خانهای، نه لحاف و تشک و کرسیای که فرزندان از سرما نلرزند و تلف نشوند و نه قوت و غذایی که سد جوع کنند و نه درآمدی که بر آن تکیه داشته باشند. شرح این روزهای تلخ را جعفر شهری در «شکر تلخ» به عیان و ملموس روایت کرده است. من که با او از نخستین سالهای دهه 1360 آشنا شده و به خلوتش راه پیدا کرده بودم، هرچه بر طول این آشنایی میگذشت، ابعاد بیشتر و ناگفتهتری از زندگی او را در مییافتم. روزی به هنگام تصحیح حروفچینی مجموعه شش جلدی «تهران در قرن سیزدهم» به شغل سیرابیفروشی رسیدیم. من میخواندم و او گوش میداد. حین خواندن، صدای هقهق گریه او، مرا واداشت تا سکوت کنم. با روحیاتش آشنا بودم و میدانستم باید به یاد امری و چیزی افتاده باشد که این چنین حالش دگرگون شده است. با اشاره انگشت، گفت: بخوان، و من ادامه دادم. به آنجا رسیدم که: سیرابی را در داخل کوزهای سفالین عرضه میکردند و سیرابی و شیردان و هزارلا و جگر سفیدش، نصیب کسانی میشد که پول را در کف دست سیرابی فروش دورهگرد میگذاشتند و دستِ آخر، اندکی آبِ سیرابی در ته کوزه سفالین باقی میماند و تنها فقرا، مشتری این آبِ کم رمق بودند و این بار قطرات اشک بود که بر گونههای پیرمرد جاری شده بود و تمامی نداشت. به ناچار سکوت کردم و این بار اشاره نکرد که خواندن را ادامه بدهم. بیش از یک ربع ساعت، سکوت بین من و او حاکم شده بود و برخاست و دست و صورتش را با آب صفایی داد. من او را «آقا» خطاب میکردم و او به من «حدادی» میگفت و برخی مواقع که سرحال بود، «آقا نصرالله» صدایم میزد. گفتم: آقا، اگر ناراحت شدهاید، کار را به روز دیگر محول کنیم، گفت: هیچ عملی نباید انسان را از هدفی که دارد، باز دارد، اما حکایت سیرابیفروش، مرا به یاد حکایتی انداخت، که برایت میگویم. چند ماهی بود که به شهر مشهد رفته بودیم و پدر قدرنشناسم، ما را تنها گذاشت و پی هوسرانیهایش رفت و ما «سفیل و سرگردان» و بیپناه در شهر مشهد، مجبور شدیم اطاق اجارهای را تخلیه کنیم و با محبت ظاهری مردی، به زیرزمین خانهای پناه بردیم. آه در بساط نداشتیم و برف سنگینی، همچون «لحاف کرسی» شهر مشهد را پوشانده بود و از سرما من و برادر سه سالهام میلرزیدیم. قوت و غذایی در کار نبود و مادر برای سیر کردن شکم ما، اندک «تلک پلک» موجود، در خانه مثل کاسه و بشقاب و دیگ و دیگوَر مسی را فروخته بود و دیگر چیزی باقی نمانده بود. او ما را در زیرزمین نمور، و در آن سرمای استخوانسوز، تنها گذاشت و درصدد برآمد تا قوت و غذایی یافته و اندکی زغال فراهم آوَرَد تا از سرما نمیریم. ساعات نیامدن مادر طولانی شد و آفتاب کاملاً غروب کرد و سرما سختتر شد و از شدت سرما، من و برادرم به گریه افتادیم و یکدیگر را در آغوش گرفته بودیم، تا سرما و گرسنگی باعث نشود، تلف شویم. ساعاتی چند از صدای اذان گلدستههای «امام رضا (ع)» گذشته بود که مادر از راه رسید. یک لحاف مندرس و پاره و یک سبد بزرگ با خود آورده بود. بعدها فهمیدم آنجا را «بازار سرشور» مینامند.
به من گفت: یه گونی خاکه زغال گرفتم، جلویِ درِ، برو بیار. با آن که جثه ضعیفی داشتم و نحیف و لاغر بودم و گرسنگی امانم را بریده بود، گونی خاکه زغال را به زیرزمین حمل کردم و مادرم بر روی پلاس افکنده شده برکف زیرزمین، سبد بزرگ را به صورت دمر قرار داد و لحاف را بر روی آن کشید و ما را به زیر آن، هدایت کرد و در داخل منقل کوچکی، درصدد برآمد آتشی بیفروزد و دقایقی بعد، آن را به زیر سبد «سُراند» و در آن سرمای زمهریر، قدری گرما باعث شد، تا جانی بگیریم، و مادر درصدد تهیه آذوقه برآمد. چهرة مادر بسیار درهم و «دژم» بود. علت را پرسیدم، گفت: برای تهیه زغال، گیر نامردها افتاده و با حیلهای از دست آنها رها شده است. بعدها در کتاب «گزنه» شرح آن را خواندم. در همین حیص و بیص، صدایی از کوچه برخاست: سیراب شیردونیه، و مادر چشمانش برقی زد و کاسه کوچکی را که از لوازم فروخته نشده باقی مانده بود را برداشت و به سمت درِ خانه رفت. من نیز به دنبال او روانه شدم.
همسایه رو به رو تمامی محتویات کوزه را خریده بود و فقط مقداری آب سیرابی باقی مانده بود، و با التماس، خواهش کرد تا آن آب بیرمق را رایگان و مجانی به ما بدهد. نگاه سیرابیفروش، آکنده از ناپاکی بود و مادرم کاسه را نگه داشت و او آب را سرازیر آن کرد و با گفتن: انشا الله از فردا بیشتر در خدمتم، از ما جدا شد و آب سیرابی را به داخل زیرزمین آوردیم و مادرم اشاره کرد: دست بهش نزنین و در حالی که زانوانش را در بغل گرفته بود و با صدای بلند گریه میکرد، به استغاثه به درگاه الهی پرداخت.
من و برادرم هاج و واج به او نگاه میکردیم و جرأت نداشتیم آب سیرابی را بخوریم. مادرم برخاست و آب سیرابی را به بالای طاقچه گذارد و مقداری نان را که در داخل بقچهای پیچیده بود را در مقابل ما قرار داد و با لحنی تحکمآمیز گفت: بخورید! درخواست کردم تا آب سیرابی را به ما بدهد و با تشر گفت: خفه خون بگیر، بخور این نونو! و روز بعد که سیرابیفروش در کوچه ندا سر داد و از سیرابیاش تعریف کرد، کاسه را برداشت و به مقابل در رفت و با نگاه مشتاق سیرابیفروش مواجه شد و به او گفت: کوزه را جلو بیاور و او آورد و آب سیرابی شب قبل را در داخل کوزه خالی کرد و گفت:
«هیز بیپدرومادر!» و در را محکم بر روی او بست، و امروز که تو «سیرابیفروشی» را میخواندی، یاد آن روز و آن همه بدبختی افتادم.
جعفر شهری، در ثبت و ضبط زندگی مردم ایران در اواخر گذشته و اوایل قرن حاضر، آثار بیبدیلی را از خود به جا گذاشته و چنان قحطی سالهای 6 ـ 1395 را با قلم خاصّش جان بخشی کرده است که با تمام وجود میتوانی آن را حس کنی. او میگفت: در سال «قحطی دمپختکی» مردم از گرسنگی میمردند و خیّرین و نیکوکاران با پختن دمپختک، اندک سدجوعی را باعث میشدند و مردم دسته دسته از گرسنگی میمردند و با از راه رسیدن «مشمشه» بلای آسمانی از راه رسید و از هر ده خانه، یک خانه را نمیتوانستی دارای صاحبخانه ببینی و وقتی از او پرسیدم: مشمشه، چگونه بیماریای بود، گفت: امروز به آن آنفلونزا میگویند و چنان جمعیت تهران را درو کرد که بیش از یکصد هزار نفر از جمعیت 180 هزار نفری آن، به دیار باقی شتافتند و از آنجا که قبرستانهای داخل و خارج شهر، دیگر جا نداشت، دسته دسته در خندق چهارگانه اطراف تهران، روی هم انداخته و انباشته میشدند و همین امر باعث «مرگامرگی» شده بود و، وبا هم «قوز بالاقوز» شد و در کوچه و خیابان، دیگر آشنایی به چشم نمیآمد و سرانجام وقتی سال 1297 رسید و باران رحمت الهی بارید، مشمشه و قحطی با هم رفتند و شهری تهی از جمعیت باقی ماند و حکومتی که کمترین مسئولیت را برای خود قائل نبود و «احمد علاف» در اروپا با خوش میگذارند و دولتها یکی پس از دیگر از راه میرسیدند و هیچکاری برای ملتنگون بخت انجام نمیدادند و سرانجام به کودتای سوم اسفند 1299 رسیدیم و شد آنچه که میدانی. او احمدشاه را احمد علاف مینامید!
خاطرات فراوانی از مرحوم جعفر شهری طی بیش از پانزده سال آشنایی با او دارم که بخشی از آنها، برای همیشه در انبان سینهام باقی خواهند ماند.
مردی عجیب، و در عین حال نجیب و با قلبی سرشار از رحم و مروت، اما متعلق به نسلی که همانند «دایی جان ناپلئون» میاندیشید. نگرشی که در سراسر اثار او به خوبی عیان و آشکار است و مختص به او نبود که نسل پس از انقلاب مشروطه، سخت به آن باور داشتند و «باور تئوری توطئه» سخت بازارش نزد این نسل گرم بود.
خدایش بیامرزد که با «طهران قدیم» ما را آشنا کرد و از آداب و رسوم گرفته، تا نحوه زندگی و پختوپز مردم تهران، برای ما گفت. و بیش از هزار شغل منقرض شده، با تمام ابعاد و افعالش در «تهران در قرن سیزدهم» را معرفی کرد و گزنه و قلم سرنوشت، سهگانهشناسی زندگی او با «شکر تلخ» است و در «کتاب علی (ع)» نثر روان او از نهجالبلاغه مولی علی (ع) است. مردی متوکل و «قَدَری» که مطلقاً به اختیار، قائل نبود و تمام زندگی را «جبر» برمیشمرد و انسان را تسلیم محض میدانست و همواره میگفت: زندگی افراد، از روز تولد تا پایان زندگیاش معلوم گشته و او را گزیر و گریزی از آن نیست.
عاشقانه سعدی را دوست میداشت و میگفت: هر کس سعدی نخوانده، چیز نخوانده و با اشعار انوی ابیوردی، معاشقه میکرد که گویا زندگیاش همانند او بود و میگفت: هر بلا رسد، پرسد خانه انوری کجا باشد، سرنوشت محتوم من و انوری بود و هست.
او را در هشتمین روز آذر 1378، به خاک سپردیم و من میدانستم دائرةالمعارف زندگی روزمره مردم تهران را داریم در خاک میگذاریم. روانت شاد، استاد عزیزم جعفر شهری، با آثاری که از خود به جا گذاشتی و هرچه ایام بر آثار تو بگذرد، گرانسنگیاش آشکارتر میشود. روحت شاد و مزارت آباد و یادت بخیر.
نظر شما